نــــــــوروزی
83/10/16 :: 3:33 عصر
قــافــله عـــمر
این قافـــله عمــــر عجب مــی گذرد
دریـاب دمی که باطــرب مــی گذرد
سـاقی غـم فردای حریفان چه خوری
پیش آر پیـاله را که شــب مــی گذرد
( نوروزی)
83/10/13 :: 7:24 عصر
وقتی ذهن می شناسد، آن را دانش می خوانیم.
وقتی دل می داند، آن را عشق می نامیم.
و آن گاه که وجود می شناسد، با مکاشفه روبروئیم.
( اوشو) نوروزی
When mind knows, we call it knowledge
When heart knows , we call it love
And when being knows,we call it meditation
(osho)
*** Nowrozi ***
83/10/5 :: 12:59 عصر
آمد اما
آمد اما در نگاهش آن نوازشها نبود
چشم خواب آلوده اش را مستی رویا نبود
نقش عشق و آرزو از چهره دل شسته بود
عکس شیدایی در آن آئینه سیما نبود
لب همان لب بود امابوسه اش گرمی نداشت
دل همان دل بود اما مست وبی پروا نبود
در دل بیزار خود جز بیم رسوائی نداشت
گرچه روزی همنشین جر بامن رسوا بنود
در نگاه سرداو غوغای دل خاموش بود
برق چشمش را نشان از آتش سودا نبود
دیدم آن چشم درخشان اولی در این صدف
گوهر اشکی که من میخواستم پیدا نبود
برلب لرزان من فریاد دل خاموش شد
آخر آن تنها امید جان من تنها نبود
جر من و او دیگری هم بود اما ای دریغ
آگه از درد دلم و آن عشق جانفرسا نبود
ای نداده خوشه ای زآن خرمن زیبائیم
تا نبودی در کنارم زندگی زیبا نبود
(( ورزی ))
آصف نوروزی
83/10/5 :: 10:49 صبح
خانه غم
تنها اگر بخلوت رویا نشسته ام
شادم که باخیال توتنها نشسته ام
ســـیمرغ وار بر قـــلل قــاف آرزو
پنهان زچشم مردم دنیا نشسته ام
چون باغبان بپای تو ای غنچه مــراد
در بوستان عمر شکیبا نشسته ام
شاهین آسمان وفایم ولی چه سود
دانم که روی بام تو بیجا نشسته ام
زین داغ سینه سوز بدامان زندگی
مانند لاله در دل صحرا نشسته ام
ای آسمان مخند ببخت سیاه من
خالم که روی چهره زیبا نشسته ام
دارم دلی شکسته و موجی زاشک و خون
با قــایق شکســته بدریا نشســته ام
پابر سرم گذار و مرا دستــگیر باش
جانا زدست رفتم و از پا نشسـته ام
عمرم گذشت و سختی جانرانگر که باز
در انتظــار طلعت فردا نشســته ام
گفتم بغم که خانه ویرانه ات کجاست؟
گفتا ببین که در دل (( شیدا )) نشسته ام
(( شیدا )) (( آصف نوروزی ))
83/10/4 :: 5:2 عصر
سوز دل
فقط سوز دلم را در جــهان پروانه می داند
غمـم را بلبـلی کاواره شد از لانه می داند
نگویم چون ز غیرت غیر میسوزد بحال من
ننــالم چون زغم یارم مرا بیـــگانه می داند
بامیـــدی نشســتم شــکوه خود را بـدل گفتم
همـی خندد بمن اینهم مرا دیــوانه می داند
بجان او که دردش را هم از جان دوست تردارم
ولی میمیرم از این غم که داند یا نمی داند؟
نمی داندکسی کاندرسر زلفش چه خون هاشد
ولــیکن موبمو این داسـتان را شــانه می داند
آصف نوروزی
((ابوالقاسم ))
83/9/19 :: 6:29 عصر
ســفر عشـــق
ســـحر.....
در ســفر عشــق روانـم کــردی و رفـــتی
به غــم عشــق مبــتلا ام کــردی و رفــتی
دل من گـر چنـین بیـوفـــا بودی چـرا تو؟
بـدرد عشـق گرفــتارم کــردی و رفــتی
** نوروزی**
83/8/30 :: 4:35 عصر
اشک حسرت
امشب زغم یار باز می در پیمانه می ریزم
اشک از حسرت دیداراو چون دیوانه می ریزم
گفته بودم بعد ازین دیگر نباید می بنوشم
حالا جام پیاپی را در میخانه می ریزم
چونکه بامن نیست دلبر می کشم شب تا سحر
دربر من نسیت دلبر او را پالیده ام شب تا سحر
افسرده خاطرگشته ام چون نیست دلبر در برمن
باز بر من بیا ای گل که من نالیده ام شب تاسحر
تا بکی در حسرت دیدار تو آواره باشم
تا بکی در صحرای عشق تو بیچاره باشم
اشک حسرت ریختن نا تمام من تا بکی
تا بکی از دوریت من آواره از لانه باشم
( آصف نوروزی )
خانه
:: کل بازدیدها :: :: بازدید امروز :: :: بازدید دیروز ::
:: درباره خودم :: :: اوقات شرعی ::
پارسی بلاگ
پست الکترونیک
شناسنامه
RSS
10277
5
2
اسم من آصف و نام خوانوادگی ام نوروزی می باشد
من از ولایت غزنی ولسوالی جاغوری از افغانستان می باشم.
:: لینک به وبلاگ ::
:: لوگوی دوستان من ::
:: وضعیت من در یاهو ::
:: اشتراک در خبرنامه ::
:: مطالب بایگانی شده ::